ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 | 31 |
دوباره دلتنگ میشوم امشب وبازدنبال شعرمیگردم ودنبال بوستانی که بگردم به دنبال دل تنگی هایم...
آدم است دیگر...دل تنگ میشود...
وهمه میپرسندچرادل تنگی....ومن نیزپاسخشان میدهم ....دلی که نگیردکه دل نیست....
یک روزدرغم بودن میگیردویک روزدرغم نبودنش...
وقتی غصه اش بیشترمیشودکه احساس میکندمیخواهدامانمیتواند....
وزمانی رابه یادمی آوردکه میتوانست امانخواست....
ودرپس وپیش این همه دل تنگی دلم رادل داری می دهم که آدمی زاداست دیگر...
واین بارخیام رامیهمان دل تنگی هایم میکنم واونیزهدیه ام میدهد:
تا کی غم آن خورم که دارم یا نه وین عمر به خوشدلی گذارم یا نه
پر کن قدح باده که معلومم نیست کاین د م که فرو برم بر آرم یا نه
کوچکترکه بودم وقتی دلم میگرفت فال حافظ میگرفتم وحافظ هم که ناامیدم نمیکرد...
آن وقت خوشحال میشدم که حافظ قراراست برایم معجزه کند...که قراراست حادثه بیافریند...
اماچندوقتی است که دیگرنه حافظ آرامم میکندنه مولانا...وکم کم باورم میشودکه این هاهمه یک قصه است ونمیشودبیشترازیک همدم تنهایی ویک دوست شاعررویشان حساب بازکرد....
وبازبرای دلم ودل تنگی هایش مثل همیشه زمزمه میکنم که :
زندگی رانفسی ارزش غم خوردن نیست...
تاچشم به هم بگذاری تمام این نیزبگذردها نیزمیگذردوتمام میشود...
اما
دیگردلم گول دل داری هایم رانمیخورد...
ومیمانم بین دوراهی دل ودل تنگی...وحرف دیگری نمیماند...
گفتنی هارابرایت گفته ام...بشنواکنون این سکوت تلخ را...
من عاشق تو....
توعاشق دیگری....
دیگری عاشق من...
وهمه ی ماتنهاییم...
وچه قصه ی عجیبی است این بازی که اسمش راگذاشته ایم زندگی...
وبه بهانه ی این که این زندگی یک بازی است هرروز هرگونه که دلمان می خواهد رفتارمی کنیم...
کاش یادمان نمی رفت که حتی اگربازی هم باشد بازقوانین دارد که هر عملی راعکس العملی است...
خدایا گاهی ازاین بازی خسته میشوم...
کاش همه ی بازی ها مثل بازی های من وتو بود که هردو برنده بودیم...
هردو پر از مهربانی بودیم...که بازی ما هیچ بازنده ای نداشت...
وهیچ وقت هیچ چیز بین ما یک طرفه نبود...
خدایا گاهی دل تنگ دوست داشتنت می شوم...که ازجنس دیگری است...
که وقتی می گویم دوستت دارم درآسمان ببینم که لبخندت پاسخی است برای دوست داشتنم....
حالا مدتی است در بازی های دنیا بازنده می شوم...نه که فکرکنی خوب بازی نکردم...نه....
ولی بازی های این روزگار است که با بازی من و تو کمی فرق دارد...که حریفانم مهربانی
چون تو نمی شوند...
پس بازهم قلبم را می دهم دست خودت به امانت...که کسی نیاید...
وبی وفایی نکند و...بازنده نباشم...
این قلب دست تو به امانت....
گاهی اوقات بازی سرنوشت تو را به نقطه ی صفر زندگی می رساند...
جایی که چه بخواهی و چه نخواهی باید آرزوهایت را چال کنی...هر چند ساعاتی بیشتر از شب آرزوها نگذشته باشد...
در کودکی ها قاصدک که می دیدم آرزوهایم را درگوشش می گفتم تا شاید روزی و ساعتی و لحظه ای برای خدا ببرد...
از آن روزها سال های سال است که می گذرد...و دیگر خوب فهمیده ام قاصدک هم رهگذری بیش نیست...
مثل آدم هایی که این روزها می آیند و می روند و عابرند...عابری در قلب من ...
و این جاست که دیگر نه خواب برایت می ماند و نه بیداری...
زندگی ات یک خلسه ی خاکستری می شود...که نه حق انتخابی برایت می ماند و نه قدرت فراموشی...
شب ها تا صبح بیداری و فقط صدای اذان صبح است که تو را به خودت می آورد که سپیده دم هم در راه است و تو حتی لحظه ای چشم روی چشم نگذاشته ای...
و زندگی ات مسیرش را عوض می کند...دیگر تو آن آدم همیشگی نیستی...هرچند لبخند های تصنعی ات دردهایت را پنهان میکند...
و لحظه ای به خودت می آیی که یا باید فراموش کنی یا آرزوهایت را چال کنی ...اما راه بهتری هم هست...
می توانی آرزویت را به باد بدهی تا شاید روزی و جایی و لحظه ای به خدا برساندش...
شاید این بار باد مانند قاصدک زیر قولش نزند...
آرزویت را بر باد می دهی و این یعنی نقطه ی صفر زندگی...جایی بعد از شب آرزوها...
دکتر علی شریعتی :
*دوست داشتن کسی که عاشق تو نیست اسراف محبت است....*
وشاید این شب بیداری ها ی بی دلیل دلیلش اسراف کار بودن من است...
خدایا به حق تمام آرزوهای بر باد رفته ام هیچ کس را به نقطه ی صفر زندگی نرسان...
دنیای مجازی....آدم های مجازی...زندگی مجازی....لحظه های مجازی....دل تنگی های مجازی...دوستی های مجازی...انتظارهای مجازی...عشق های مجازی...روزگار مجازی...محبت مجازی....چهره های مجازی...حرف های مجازی....دیدار های مجازی...همه چیز مجازی...
انگار عمریست به پایت سوخته ام ، هنوز هم با
تو چشم به فرداها دوخته ام
مگر میشود از تو دل کند ، تو همچنان پرواز میکنی و من در بند …
انگار عمریست همه فصلهایم خزان است ، تو سبز باش ، تمام زندگی برایم بهار
است
برای منی که عاشق هستم، بودنت همان هوایی است که در آن نفس میکشم
اگر طعم زندگی تلخ است با تو طعم شیرین زندگی را میچشم
سوختم و شکستم ، به تو که رسیدم همچو یه یک شاخه خشکیده دوباره شکفتم
در اینجا نه هوایی است نه بارانی ، عشق من ببار که تو یک فرشته نجاتی
مگر میشود بی تو این زندگی را سر کرد ، این درد دوری ات بود که چشمهایم را
تر کرد…
آنچه میخواهم از خدا ، تو هستی و تو هستی و خود خدا …
که دستهایمان را بگیرد ، تا عشق زیر پای بی وفایی نمیرد ، تا صدایمان را
بشنود ،
تا شیشه غمها را در لحظه هایمان بکشند، آری خدا درد دل ما را میشنود !
از این شکستنها ، در دل این سوختنها ، زیر اینهمه خاکستر غنچه عشق شکفته ،
این معجزه ایست که در قلب عشقمان نهفته …
نه من همرنگ دیگران بودم ، نه تو همراه دیگران بودی ،
من در وجود تو بودم و تو در قلب من بودی و اینگونه ما با هم در دنیایی دیگر
بودیم…
خودت را رها نکن از دلم ، دستانت را به من بده گلم ،منی که بی تاب لحظه های
در کنار تو بودنم
انگار عمریست در حسرت آن روزم که همان امروز میشود،
گفته بودم تا چشم بر روی هم بگذاری امروز هم در کنار تو تمام میشود ….
با تو آغاز کردم و با تو میمیرم…