اگر
فتوشاپ در زندگی واقعی کار می کرد همه چیز آسان تر بود. می شد بیماری و درد
را «کات» کرد و جایش آرامش گذاشت. می شد کلیه از کار افتاده آن مرد که
هفته ای سه روز برای دیالیز به بیمارستان می رود را گرفت و جایش یکی سالمش
را گذاشت. می شد غم را از صورت زنی که هر روز صبح قبل از روشن شدن هوا لباس
کارش را می پوشد و از خانه بیرون می رود تا به سرویس برسد را پاک کرد و روی
چهره اش لبخندی از سر رضایت گذاشت. می شد توی جیب مردی که ماه هاست بی کار
است و بیمه نیست و آه در بساط ندارد، کرور کرور اسکناس «پیست» کرد. می شد
نفرت را از مردم گرفت و وجودشان را از عشق لبریز کرد. می شد غم را گرفت، آه
راگرفت، حسرت را گرفت، حسد را گرفت و همه جاهای خالی را با خوشبختی پر
کرد. زندگی واقعی خیلی چیزها را کم دارد.
بانهایت امید
زخمی که نمی بینیم ...
می دانید؟ خشونت همیشه
یک چشم کبود و دندان شکسته و دماغ خونی نیست. خشونت، تحقیر، آزار گاهی یک
نگاه است. نگاه مردی به یقه ی پایین آمده ی لباس زنی وقتی که دولا شده و
چایی تعارف می کند. نگاه برادری است به خواهرش وقتی در مهمانی بلند خندیده.
نگاهی که ما نمی بیینیم. که نمی دانیم ادامه اش وقتی چشم های ما در مجلس
نیستند چیست. ترسی است که ارام آرام در طول زمان بر جان زن نشسته
خشونت
بی کلام، بی تماس بدنی، مردی است که در را که باز می کند زن ناگهان مضطرب
می شود، غمگین می شود. نمی داند چرا. در حضور مرد انگار کلافه باشد. انگار
خودش نباشد. انگار بترسد که خوب نیست. که کم است. که باید لاغرتر باشد چاق
تر باشد زیباتر باشد خوشحال تر باشد سنگین تر باشد خانه دارتر
باشد عاقل تر باشد. خشونت آن چیزی است که زن نیست و فکر میکند باید باشد.
خشونت آن نقابی است که زن می زند به صورتش تا خودش نباشد تا برای مرد کافی
باشد. مرد می تواند زن را له کند بدون اینکه حتی لمس اش کند. بدون اینکه
حتی بخواهد لهش کند. این ارث مردان است که از پدران پدرانشان بهشان رسیده
خشونت، آزار، تحقیر امتداد همان "مادر ... ها، ... ها، خواهر ...ها، مادرش
را فلان ها، عمه اش را بیسار"هایی است که به شوخی و جدی به هم و به دیگران
می گوییم. خشونت، آزار، تحقیر همان "زن صفت، مثل زن گریه می کردی"هایی است
که بچه هایمان از خیلی کودکی یاد می گیرند
خشونت، آزار ، تحقیر ، پله
های بعدی نردبانی هستند که پله ی اولش با فلانی و بیساری معاشرت نکن چون...
فلان لباس را نپوش چون...است. چون هایی که اسمشان می شود " عشق". عشق هایی
که می شوند ابزار کنترل. که منتهی می شوند به زنانی بی اعتماد به نفس، بی
قدرت، غمگین، تحقیر شده، ترسان، وابسته، تهدید به ترک شده و شاید کتک خورده
که فکر می کنند همه ی زخم هایشان از عشق است. که مرد عاشق زخم می زند و
زخم بالاخره خوب می شود.
خشونت توجیه آزار روحی، کلامی، جسمی،
جنسی مردی است که مست است. مستی انگار عذر موجهی باشد برای ناموجه ترین
رفتارها.
می دانید؟ کتک بدترین نوع خشونت علیه زنان نیست. کبودی و
زخم و شکستگی خوب می شوند. قدرت و شادابی و باور به خویشی که از زن در طول
ماهها و سالها گرفته می شود گاهی هیچ وقت، هیچ وقت، ترمیم نمی شود
خشونت دست سنگین پدری است که بر صورت دخترک 9 ساله اش بلند می شود اما هرگز
فرود نمی آید. خشونت گردنکشی برادری است که نگاه پسرک معصوم همسایه را کور
می کند و خواهر را ناامید می کند از عشق پاک و دیوار به دیوار همسایگی .
خشونت آروغ زدن های شوهر است به جای دستت درد نکند برای دستپخت عالی یک صبح
تا ظهر حبس شدن در آَشپزخانه . خشونت قانون نابرابر حق قیومیت پدربزرگی
است که در فقدان پدر ، صاحب بلامنازع نوه ی دختری اش می شود بی اینکه حضور
مادر در جایی دیده شده باشد. خشونت حق ارثی است که پس از مرگ پدر به تو
داده می شود نیم آن چیزی که برادرت می گیرد و تازه منت بر سرت می گذارند که
نان آور خانه ات دیگری است ...
خشونت خود خودمانیم و از ماست که بر ماست...
همیشه به یاد داشته باش:
افراد به تنهایی به جنایتهای بزرگ دست
نزدهاند.
همیشه تودهها هستند که جنایتهای بزرگ را مرتکب میشوند.
چه،
در میان انبوه مردم، هیچ فردی احساس نمیکند:
من مسئول آن چیزی هستم که
در حال وقوع است.
افرد پیش از ارتکاب به هر جنایتی، بارها به پیامدهای
آن میاندیشد:
چه میکنی؟
آیا درست است؟
آیا خودآگاهِ تو، اجازه
میدهد؟
اما نه، وقتی جماعتی در میان باشد،
میتوانی در میان جمع
پناه بگیری،
هرگز کسی نخواهد فهمید که تو نیز نقشی در جنایت داشتهای!
«شری
راجینش؛ استاد فلسفه دانشگاه هند»
اعدام، مجازات نیست،
بلکه نمـایش خشـونت است برای ارضـای میل خشونت دیدنِ آدمها. درست از
همـان نوعی که روزگـاری همیـن آدمها را به تماشای نبـرد گلادیاتورها
میکشاند و امـروز به تماشای کیکبوکسینگ و گلاویـز شدنهای خیابانی و از
این روست که هرگاه دو خودرو تصادف میکنند و کار به نزاع میکشد، جماعتِ
بیکـار همه به اتفاق و با لذت تمام به تماشا مینشیننـد...
آری...
اعـدام، مجـازات نیسـت، بلکه نمایش خشونت است.
---------------------------------------------------
عکس:
اعدام مجید کاووسیفر؛ عکاس: راهب هماوندی برگزیده شده به عنوان عکس دهه
توسط خبرگزاری رویترز
"نامه یک زن ایرانی به مرد هموطنش"
پیاده از کنارت گذشتم، گفتی: "قیمتت چنده خوشگله؟"
سواره از کنارت گذشتم، گفتی: "برو پشت ماشین لباسشویی بنشین!"
در صف نان، نوبتم را گرفتی چون صدایت بلندتر بود
در صف فروشگاه نوبتم را گرفتی چون قدت بلندتر بود
زیرباران منتظر تاکسی بودم، مرا هل دادی و خودت سوار شدی
در تاکسی خودت را به خواب زدی تا سر هر پیچ وزنت را بیندازی روی من
در اتوبوس خودت را به خواب زدی تا مجبور نشوی جایت را به من تعارف کنی
در سینما نیکی کریمی موقع زایمان فریاد کشید و تو پشت سر من بلندگفتی: "زهر مار!"
در خیابان دعوایت شد و تمام ناسزاهایت فحش خواهر و مادر بود
در پارک، به خاطر حضور تو نتوانستم پاهایم را دراز کنم
نتوانستم به استادیوم بیایم، چون تو شعارهای آب نکشیده میدادی
من باید پوشیده باشم تا تو دینت را حفظ کنی
مرا ارشاد می کنند تا تو ارشاد شوی!
تو ازدواج نکردی و به من گفتی زن گرفتن حماقت است
من ازدواج نکردم و به من گفتی ترشیده ام
عاشق که شدی مرا به زنجیر انحصارطلبی کشیدی
عاشق که شدم گفتی مادرت باید مرا بپسندد
من باید لباس هایت را بشویم و اطو بزنم تا به تو بگویند خوش تیپ
من باید غذا بپزم و به بچه ها برسم تا به تو بگویند آقای دکتر
وقتی گفتم پوشک بچه را عوض کن، گفتی بچه مال مادر است
وقتی خواستی طلاقم بدهی، گفتی بچه مال پدر است
نه دیگر من به حقوق خود واقفم، و برای گرفتن برابری در مقابل تو تا به انتها استوار و مستحکم ایستاده ام زیرا به هویت خود رسیده ام، به هیچ وجهی از حق خود نخواهم گذشت
من با تو برابرم، مرد
احتیاجی ندارم که تو در اتوبوس بایستی تا من بنشینم
احتیاجی ندارم که تو نان آور باشی
احتیاجی ندارم که تو حامی باشی
خودم آنقدر هستم که حامی خود و نان آورخود باشم
با تو شادم آری، اما بدون تو هم شادم!
من اندک اندک می آموزم که برای خوشبخت بودن نیازمند مردی که مرا دوست بدارد نیستم
من اندک اندک عزت نفس پایمال شده خود را باز پس می گیرم
به من بگو ترشیده، هرچه می خواهی بگو. اما افتخار همبستری و همگامی با مرا نخواهی یافت تا زمانی که به اندازه کافی فهمیده و باشعور نباشی
گذشت آن زمان که عمه ها و خاله هایم منتظر مردی بودند که آنها را بپسندد و در غیر اینصورت ترشیده می شدند و در خانه پدر مایه سرافکندگی بودند
امروز تو برای هم گامی با من (و نه تصاحب من - که من تصاحب شدنی نیستم) باید لیاقت و شرافت و فروتنی خود را به اثبات برسانی
حقوقم را از تو باز پس خواهم گرفت. فرزندم را به تو نخواهم داد
خودم را نه به قیمت هزار سکه و یک جلد کلام الله که به هیچ قیمتی به تو نخواهم فروخت
روزگاری می رسد که می فهمی برای همگامی با من باید لایق باشی - و نیز خواهی فهمید همگام شدن با من به معنای تصاحب من یا تضمین ماندن من نخواهد بود
هرگاه مثل پدرانت با من رفتار کردی بی درنگ مرا از دست خواهی داد
ممکن است دوست و همراه تو شوم اما ملک تو نخواهم شد ...
----------------------------------------------
و این هم جوابیه ای از "یک مرد ایرانی به زن هموطنش" :
پیاده از کنارم گذشتی و اخمت سهم نگاه مشتاق من بود و لبخندت نصیب آنکه سواره بود
سواره از کنارم گذشتی و مرا اصلاً ندیدی و کرشمه ات را
به آنی ارزانی دادی که قیمت ماشینش از خونبهای من بیشتر بود
در صف نان صدای لطیفت نانوای خسته را به وجد آورد و نوبتم را گرفتی
و بروی خودت هم نیاوردی
زیر باران خیلی قبل تر از تو منتظر تاکسی بودم اما ماشین که آمد
آب گل آلود را بر من پاشید و جلوی تو ایستاد
در تاکسی که نشستم آرزو کردم کنارم ننشینی تا اگر ماشین تکانی خورد
و به تو خوردم، حیوان خطابم نکنی در جواب عذرخواهیم
در اتوبوس بین ما نرده آهنی بود، جایم را اگر به تو تعارف میکردم
میگفتی یا دیوانه است یا مرض دارد
در سینما، دیدم که تهمینه میلانی تمام مردان را شیطان تصویر کرده،
کفرم درآمد، نیکی کریمی جیغ زد و گفتم زهرمار
دعوا که کردم، او که میدانست مادر و خواهرم را بیشتر از خودم دوست دارم
به آنها ناسزا گفت تا بیشتر بسوزم
آزادی ات را صاحبان قدرت گرفتند، همانان که از قدرت ثروت اندوختند
و تو که مدل ماشین پسرانشان را میدیدی دست و پایت شل میشد
من ازدواج نکردم چون تو چشم و همچشمی داشتی و به انگشتر
سه میلیونی نظر داشتی، تازه این فقط یک حلقه بود از زنجیر خواسته هایت
صفت ترشیده را اولین بار از خودت شنیدم، کوچکتر بودی
یادت هست میگفتی معلم ریاضیتان شوهر نکرده، گفتی ترشیده!
عاشق که شدم تلفنم را قطع میکردی و بهانه ات حضور میهمانهایتان بود
عاشق که شدی، فردا که مادر میشوی را ندیدی؟
دلت نمیخواهد همسر پسرت را بپسندی؟ تو و مادرم یکی هستید!
من باید اضافه کاری کنم تا تو در هر میهمانی لباسی جدید بپوشی تا به تو بگویند خوش تیپ
من باید شبها هم کار بکنم تا تو سفره ات رنگین باشد و به تو بگویند کدبانو
خسته از اضافه کاری برگشتم و گفتی پوشک بچه را عوض کن
چون من ناخنهایم را تازه لاک زده ام
وقتی خواستی طلاق بگیری، "گفتند" بچه مال پدر است! من نگفتم، همان دینی گفت که تو برایش از پس اندازمان سفره ابوالفضل می انداختی و یکهو خواب میدی که باید به حج بروی، آنهم در اوج گرفتاریمان
آری، اینچنین است خواهر من! رفتارهای زشت ما از پس هم می آیند
تو چنان کردی که خشم در دل من ها کاشتی و من ها شکستند و بسته به صبرشان دو فوج شدند
آنان که ضعیفتر بودند خرد شدند و خشمشان کینه شد و کینه شان عقده و در هر کوی و برزن و بازار از هر اندک قدرت خود نهایت سوء استفاده را کردند و بر تو تاختند
اما آنان که یا قویتر بودند یا از تو ها کمتر زخم خوردند، خشمشان هم کمتر بود و کینه هاشان نیز
اینان هنوز چشم امید دارند به وطن که بتواند و برآنند که نیک بمانند
خوشحالم حالا که میخواهی تغییر کنی
من هم برآنم که بهتر باشم و شادتر باشیم
در کنار هم، من و تو ای هموطن،
بدون هر نوع بغض و کینه و تبعیض جنسی
مایی بهتر برای فردا و آینده ای بهتر
سلام بر«عطش» دشت کربلا
سلام بر شاه کربلا
سلام بر مولای سر از تن جدا
سلام بر تشنه لبان عاشورا
سلام بر سرباز شش ماه
سلام بر سقای تشنه کام
سلام بر دستان بر خاک فتاده
سلام برمشک تیر خورده
سلام بر بدنهای چاک چاک
سلام بر خورشیدهای بر نیزه
سلام بر مظلومیت بر خاک مانده
سلام بر حنجره خشک و تشنه علی اصغر
سلام بر خیمههای سوخته
سلام بر تربت پاکت ای کربلا
سلام بر عاشورا
سلام ...
همینها هستند که دنیا را جای بهتری می کنند
همینها هستند ..
مثل آن راننده تاکسیای که حتی اگر در ماشینش را محکم ببندی بلند می گوید: روز خوبی داشته باشی ..
... آدمهایی که توی اتوبوس وقتی تصادفی چشم در چشمشان می شوی ، دستپاچه رو بر نمیگردانند ، لبخند می زنند و هنوز نگاهت می کنند ..
... آدمهایی که حواسشان به بچه های خسته ی توی مترو هست ، بهشان جا می دهند ، گاهی بغلشان می کنند ..
دوست هایی که بدون مناسبت کادو می خرند ، مثلا می گویند این شال پشت ویترین انگار مال تو بود ..
یا گاهی دفتریادداشتی ، نشان کتابی ، پیکسلی .. آدمهایی که از سر چهار راه نرگس نوبرانه می خرند و با گل می روند خانه ..
آدمهای پیامکهای آخر شب ، که یادشان نمی رود گاهی قبل از خواب ، به دوستانشان یادآوری کنند که چه عزیزند ،
آدمهای پیامکهای پُر مهر بی بهانه ، حتی اگر با آن ها بدخلقی و بی حوصلگی کرده باشی ..
آدمهایی که هر چند وقت یک بار ایمیل پرمحبتی می زنند که مثلا تو را می خوانم و بعد از هر یادداشت غمگین خطهایی می نویسند که یعنی هستند کسانی که غم هیچ کس را تاب نمی آوردند ..
آدمهایی که حواسشان به گربه ها هست ، به پرنده ها هست ..
آدمهایی که اگر توی کلاس تازه وارد باشی ، زود صندلی کنارشان را با لبخند تعارف می کنند که غریبگی نکنی ..
آدمهایی که خنده را از دنیا دریغ نمی کنند ، توی پیاده رو بستنی چوبی لیس می زنند و روی جدول لی لی می کنند ..
همینها هستند که دنیا را جای بهتری می کنند برای زندگی کردن ..!!
مثل دوستی که همیشه موقع دست دادن خداحافظی، آن لحظهی قبل از رها کردن دست ، با نوک انگشتهاش به دستهایت یک فشار کوچک می دهد … چیزی شبیه یک بوسه
یک روز در حالی که به شدت گرسنه بودم با عجله وارد یک رستوران شدم و در گوشه ای نشستم. امیدوار بودم با استفاده از فرصت غذا خوردن کارهاى کامپیوتریم را هم انجام دهم..
غذا را سفارش دادم و لپ تاپم را روشن کردم. می خواستم شروع به کار کنم که ناگهان صدای بچگانه ای مرا از جایم تکان داد: "آقا، شما پول خرد دارید؟"
...
- "ندارم ، بچه."
...
- "من فقط می خواهم یک نان بخرم."
- "باشه، خودم یک نان برای تو می خرم."
در صندوق پست الکترونیکی نامه های جدید زیادی داشتم و مشغول باز کردن و خواندن آنها بودم که صدا دوباره گفت:
- "آقا، ممکن است کمی کره و پنیر هم برای من بگیرید؟ می خواهم با نان بخورم."
- "باشه، اما دیگه مزاحم من نشو. سرم شلوغه، باشه؟"
غذای من را آوردند. برای آن پسر بچه هم غذا سفارش دادم، خدمتکار از من پرسید که آیا او را از رستوران بیرون کند؟ مانع او شدم و به او گفتم: "اشکالی نداره، بذار اینجا بمونه."
پسرک که در مقابل من نشسته بود از من پرسید: "آقا، دارید چه کار می کنید؟"
- "نامه های الکترونیکی ام را چک می کنم. یعنی پیام هایی که دیگران از طریق شبکه اینترنت به من ارسال کرده اند. مثل نامه است، اما از طریق شبکه اینترنت فرستاده می شود."
می دانستم پسرک چیزی درباره اینترنت و حرف هایی که من می زدم، نمی فهمد اما امیدوار بودم هر چه زودتر دست از سوال هایش بردارد و رهایم کند.
- "آقا، شما شبکه اینترنت دارید؟"
- "بله، در دنیای امروز شبکه اینترنت خیلی مهم است."
- "شبکه اینترنت چیست؟"
- "جایی است که در آنجا می توانیم چیزهایی مثل خبرها و کتاب ها را بخوانیم، موسیقی بشنویم، فیلم ببینیم و با دوستان جدید آشنا بشویم. در این دنیای مجازی همه چیز وجود دارد."
- "مجازی چیست؟"
سعی می کردم با ساده ترین کلمه ها به او توضیح بدهم. هر چند که می دانستم زیاد متوجه نمی شود. فقط می خواستم پس از توضیحاتم بتوانم با آسودگی غذایم را بخورم.
- "چیزهای مجازی، چیزهایی هستند که نمی توانیم آنها را لمس کنیم یا با حواسمان آنها را تجربه کنیم. اما در همین دنیای مجازی می توانیم کارهای زیادی انجام دهیم و به تخیلات خودمان باور داشته باشیم."
- "چقدر خوب، من دنیای مجازی را دوست دارم."
- "ببینم پسر، مگر تو معنی مجازی را فهمیدی؟"
- "آره آقا، من هم در دنیای مجازی زندگی می کنم."
تعجب کردم و پرسیدم: "مگر تو هم کامپیوتر داری؟"
- "نه، اما دنیای من همین طور است. مثل یک دنیای مجازی. مادرم هر روز تا وقت شب بیرون کار می کند. من هر روز باید مواظب برادر کوچکم باشم که همیشه گرسنه و تشنه است. من به او آب می دهم و به دروغ به او می گویم که آش است. خواهر بزرگم هر روز بیرون می رود و می گوید که تن فروشی می کند، اما وقتی بر می گردد، می بینم که تن اش وجود دارد. پدرم خیلی وقت پیش زندانی شد. من همیشه فکر می کردم که خانواده یعنی جایی که همه باهم در یک خانه زندگی می کنند و غذای زیادی دارند. فکر می کردم که هر روز می توانم به مدرسه بروم و دکتر بشوم. آقا، این یک دنیای مجازی است، نه ؟"
رایانه همراهم را خاموش کردم و نتوانستم مانع ریختن اشک هایم بشوم. پس از این که پسرک غذایش را خورد، حساب کردم و پولی به او دادم. او لبخندی به من زد که در تمام زندگیم خیلی کم دیده بودم. گفت: "خیلی ممنونم. شما آدم خوبی هستید."
در آن زمان احساس کردم ما هر روز مدت زیادی در دنیای مسخره مجازی زندگی می کنیم، اما به خیلی از حقیقت های بی رحم توجهی نمی کنیم.
مرد جوان در دایره اجتماعی کلانتری 15 مشهد اظهار داشت: من و همسرم اهل یکی از شهرستان های خراسان جنوبی هستیم و برای ادامه تحصیل به مشهد آمده ایم. ما یک دختر سه ساله داریم و هر دو کار می کنیم تا بتوانیم از پس هزینه های تحصیل و زندگی خود برآییم. من از چندی قبل یک خودروی سواری خریدم تا هر موقع بیکار هستم مسافرکشی کنم و کمک خرجی برای زندگی ام در بیاورم. امروز خانم جوانی را در میدان سپاد مشهد سوار خودرو کردم. از همان لحظه اول متوجه نگاه زیرچشمی و رفتارهای عجیب این خانم شدم و پس از گفت وگوی کوتاهی او گفت: از خانه فرار کرده است و جایی ندارد برود. با شنیدن این حرف ها و غمزه های شیطانی دلم لرزید و متاسفانه اسیر هوی و هوس های کثیف خود شدم. ما تصمیم گرفتیم به منطقه تفریحی طرقبه و شاندیز برویم اما در طول مسیر من که سی دی داخل ضبط و پخش خودرو را درآوردم تا یک سی دی دیگر داخل آن بگذارم ناگهان نجوای دعای بعد از اذان مغرب و عشا را از رادیوی خودرو شنیدم که با نوای دلنشینی در آن غروب غم انگیز، طلب عفو و بخشش گناه تمامی بندگان گناهکار و دوری از گناهان و بلاها را داشت.
در این لحظه ناگهان چشمم به عکس دختر کوچولویم افتاد که از قاب عکس آویز زیر آینه داخل خودرو به من لبخند می زد. از خودم بدم آمد و در دل تقاضای عفو و بخشش کردم. من با دیدن خودروی گشت پلیس تصمیم گرفتم این خانم را تحویل بدهم و خودم را از دام گناه نجات بدهم. با پی گیری کارشناس اجتماعی کلانتری سناباد مشهد، مشکلات زن جوان نیز که به دلیل اختلاف با شوهرش از خانه متواری شده بود مورد بررسی قرار گرفت. او گفت: شوهرم مردی چشم چران و فاسد است و من امروز در تصمیمی احمقانه می خواستم از او انتقام بگیرم اما احساس نگرانی عجیبی داشتم چون من اهل این حرف ها نیستم. فکر می کنم خدا واقعا مرا دوست داشت که توانستم از گام اول گناه برگردم.