فکر میکردم برای دوست داشتنم نباید دنبال بهانه و دلیل باشم
اما انگار هیچوقت دوستم نداشت
دلم را در فراسوی تمام دوستت دارم ها تنها گذاشت
دیگر نمی خواهم
دوستم بدارد
دیگر نمی خواهم دلش برایم بسوزد
دیگر نمی خواهم بفهمد دلیل بارانی بودن چشمهایم را
دیگر نمی خواهم بداند چون دوستش دارم
باید تحقیر شدنهایم را هم تحمل کنم
من فقط نگرانش میشوم
دلتنگش میشوم
من فقط میخواستم بداند
دوستش دارم
اما انگار دوست داشتن دیگر ملاک نیست
دیگر زندگی بر چرخ دوست داشتن نخواهد چرخید
دیشب تمام احساسم مرد برای همیشه
باورت میشود
احساس منی که تو متهمم کردی به احساساتی بودن
مرده باشد
حالا میفهمم که تو هم دوست نداشتی فقط تظاهر کردی
اما من
من ساده دل احساساتی داشتم کم می آوردم
دیشب تو بودی که بی تابی هایم را دیدی و دم نزدی
دیگر نمی خواهم نقش بازی کنی
این دل دیگر دل نخواهد شد تو مقصر نیستی
من دیگر احساس نخواهم داشت
قلبم را درد دوست داشتن میرنجاند
میخواهم تنها باشم
دیگر دوست داشتن کافیست
می خواهم بروم
دلیل رفتنم نیستی دلیل ماندنم نیستی
دلیل لبخند و غمم هم نیستی
تو را تا بی نهایت دوست داشتم تو را تا
آنجا که نفس یاری میکرد
اما مرا در پس ابهام دوست داشتن رها کردی
دیگر هرگز دل نخواهم بست هرگز
همان خدایی که مرا در پس اینهمه عشق و دوست داشتن یاری کرد
دیگر مرا جز بندگان دل بسته اش نخواهد خواند
دیگر طعم دوست داشتن را دوست ندارم
تلخی تنهایی را به جان میخرم
و بدون تو میگویم زندگی دیگر تو را نمی خواهم
کلیپی از دنیای حیوانات
اونایی که طاقت ندارن و دل نازکی دارند
این کلیپ رو نبینن...
برای دانلود بر روی لینک زیر کلیک کنید.
مرد جوان در دایره اجتماعی کلانتری 15 مشهد اظهار داشت: من و همسرم اهل یکی از شهرستان های خراسان جنوبی هستیم و برای ادامه تحصیل به مشهد آمده ایم. ما یک دختر سه ساله داریم و هر دو کار می کنیم تا بتوانیم از پس هزینه های تحصیل و زندگی خود برآییم. من از چندی قبل یک خودروی سواری خریدم تا هر موقع بیکار هستم مسافرکشی کنم و کمک خرجی برای زندگی ام در بیاورم. امروز خانم جوانی را در میدان سپاد مشهد سوار خودرو کردم. از همان لحظه اول متوجه نگاه زیرچشمی و رفتارهای عجیب این خانم شدم و پس از گفت وگوی کوتاهی او گفت: از خانه فرار کرده است و جایی ندارد برود. با شنیدن این حرف ها و غمزه های شیطانی دلم لرزید و متاسفانه اسیر هوی و هوس های کثیف خود شدم. ما تصمیم گرفتیم به منطقه تفریحی طرقبه و شاندیز برویم اما در طول مسیر من که سی دی داخل ضبط و پخش خودرو را درآوردم تا یک سی دی دیگر داخل آن بگذارم ناگهان نجوای دعای بعد از اذان مغرب و عشا را از رادیوی خودرو شنیدم که با نوای دلنشینی در آن غروب غم انگیز، طلب عفو و بخشش گناه تمامی بندگان گناهکار و دوری از گناهان و بلاها را داشت.
در این لحظه ناگهان چشمم به عکس دختر کوچولویم افتاد که از قاب عکس آویز زیر آینه داخل خودرو به من لبخند می زد. از خودم بدم آمد و در دل تقاضای عفو و بخشش کردم. من با دیدن خودروی گشت پلیس تصمیم گرفتم این خانم را تحویل بدهم و خودم را از دام گناه نجات بدهم. با پی گیری کارشناس اجتماعی کلانتری سناباد مشهد، مشکلات زن جوان نیز که به دلیل اختلاف با شوهرش از خانه متواری شده بود مورد بررسی قرار گرفت. او گفت: شوهرم مردی چشم چران و فاسد است و من امروز در تصمیمی احمقانه می خواستم از او انتقام بگیرم اما احساس نگرانی عجیبی داشتم چون من اهل این حرف ها نیستم. فکر می کنم خدا واقعا مرا دوست داشت که توانستم از گام اول گناه برگردم.
اون (دختر) رو تو یک مهمونی ملاقات کرد. خیلی برجسته بود، خیلی از پسرها دنبالش بودند در حالیکه او (پسر) کاملا طبیعی بود و هیچکس بهش توجه نمی کرد.
آخر مهمانی، دختره رو به نوشیدن یک قهوه دعوت کرد، دختر شگفت زده شد اما از روی ادب، دعوتش رو قبول کرد. توی یک کافی شاپ نشستند، پسر عصبی تر از اون بود که چیزی بگه، دختر احساس راحتی نداشت و با خودش فکر می کرد، “خواهش می کنم ...اجازه بده برم خونه…”
یکدفعه پسر پیش خدمت رو صدا کرد، “میشه لطفا یک کم نمک برام بیاری؟ می خوام بریزم تو قهوه ام.” همه بهش خیره شدند، خیلی عجیبه! چهره اش قرمز شد اما اون نمک رو ریخت توی قهوه اش و اونو سرکشید. دختر با کنجکاوی پرسید، “چرا این کار رو می کنی؟” پسر پاسخ داد، “وقتی پسر بچه کوچیکی بودم، نزدیک دریا زندگی می کردم، بازی تو دریا رو دوست داشتم، می تونستم مزه دریا رو بچشم مثل مزه قهوه نمکی. حالا هر وقت قهوه نمکی می خورم به یاد بچگی ام می افتم، زادگاهم، برای شهرمون خیلی دلم تنگ شده، برا والدینم که هنوز اونجا زندگی می کنند.” همینطور صحبت می کرد، اشک از گونه هاش سرازیر شد. دختر شدیدا تحت تاثیر قرار گرفت. یک احساس واقعی از ته قلبش. مردی که می تونه دلتنگیش رو به زبون بیاره، اون باید مردی باشه که عاشق خونوادشه، هم و غمش خونوادشه و نسبت به خونوادش مسئولیت پذیره… بعد دختر شروع به صحبت کرد، در مورد زادگاه دورش، بچگیش و خونوادش.
مکالمه خوبی بود، شروع خوبی هم بود. اونها ادامه دادند به قرار گذاشتن. دختر متوجه شد در واقع اون مردیه که تمام انتظاراتش رو برآورده می کنه: خوش قلبه، خونگرمه و دقیق. اون اینقدر خوبه که مدام دلش براش تنگ میشه! ممنون از قهوه نمکی! بعد قصه مثل تمام داستانهای عشقی زیبا شد، پرنسس با پرنس ازدواج کرد و با هم در کمال خوشبختی زندگی می کردند….هر وقت می خواست قهوه براش درست کنه یک مقدار نمک هم داخلش می ریخت، چون می دونست که با اینکار حال می کنه.
بعد از چهل سال، مرد در گذشت، یک نامه برای زن گذاشت، ” عزیزترینم، لطفا منو ببخش، بزرگترین دروغ زندگی ام رو ببخش. این تنها دروغی بود که به تو گفتم— قهوه نمکی. یادت میاد اولین قرارمون رو؟ من اون موقع خیلی استرس داشتم، در واقع یک کم شکر می خواستم، اما هول کردم و گفتم نمک. برام سخت بود حرفم رو عوض کنم بنابراین ادامه دادم. هرگز فکر نمی کردم این شروع ارتباطمون باشه! خیلی وقت ها تلاش کردم تا حقیقت رو بهت بگم، اما ترسیدم، چون بهت قول داده بودم که به هیچ وجه بهت دروغ نگم… حال من دارم می میرم و دیگه نمی ترسم که واقعیت رو بهت بگم، من قهوه نمکی رو دوست ندارم، چون خیلی بدمزه است… اما من در تمام زندگیم قهوه نمکی خوردم! چون تو رو شناختم، هرگز برای چیزی تاسف نمی خورم چون این کار رو برای تو کردم. تو رو داشتن بزرگترین خوشبختی زندگی منه. اگر یک بار دیگر بتونم زندگی کنم هنوز می خوام با تو آشنا بشم و تو رو برای کل زندگی ام داشته باشم حتی اگه مجبور باشم دوباره قهوه نمکی بخورم.
اشک هاش کل نامه رو خیس کرد. یه روز، یه نفر ازش پرسید، ” مزه قهوه نمکی چیست؟ اون جواب داد “شیرینه”
سلام خدمت دوستا ن عزیزم
یه حرفی هست که چند روزه تو دلم گیر کرده و وقتی امروز یه خبر خوندم که یکی از قاضی ها گفته که باید شیث رضایی و محمد نصرتی باید شلاق بخورند دیگه نتونستم تحمل کنم
حرف دل من با کسایی که دارن هم وطن خودشونو با پا های خودشون لگد مال میکنن
... ...
هیچ میدنی این جک درست کردناتون این ویدیو گذاشتناتون این عکس گذاشتناتون داره زندگی چند خوانواد ه رو از بین میبره؟
یه سوال :
چند لحظه خودتو جای همسر محمد نصرتی بزار یا خانوادۀ شیث ببین زندگی تو این چند روز چه قدر برات سخت میشه وقتی میری سوپر مارکت سر کوچه میبینی همه دارن از کار شوهرت حرف میزنن
یا جای بچه هاشون که یه زمانی سینه جلو میدادن میگفتن با بای ما تو تیم ملی ه ولی الان چند روزه که نمیتونن برن مدرسه
یا جای پدر مادر این دو هموطن
میگن آبروی مارو تو جهان بردن
آیا به ان فکر کردی که آبرو ی ایران همین خود تو بردی وقتی که از یه شوخی کردن ساده یه هنجار شکنی در حد تجاوز درست کردی؟
به خواهر مادر چندتا ایرانی تو استخر و باغ و هزار جای دیگه تجاوز کردن! ِانقدر رسانه ایش کردین؟
من کاری به عمل این ا ندارم چه زشت و چه خوب...
یادت رفته همین محمد نصرتی بود که با گل اش, ما بحرین ی رو که پرچم یه کشور دیگر و بعد از بردش تو ورزشگاه آزادی بلند کرده بود , بردیم
یادت نیست اون شب همه تو خیابو ن ها داشتیم شادی میکردیم نصرتی شده بود بُت کشور ما یادت نیست چه قدر بعد پیروزیمون مقابل بحرین اشک ریختیم؟
یادت نیست با گل همین جانی رفتیم جام جهانی؟
آبروی مملکت ما رو کسایی بردن که سه هزار میلیاردو بردن, نه آبروی مملکت و نههه بلکه آبروی ملت ایران و بردن چون تو دنیا میگن چه آدمایی سه هزار میلیاردشون رفته الان دارن واسش جوک میسازن و هِر هِر به خودشون میخندن!
آبرو ی کشور تورو پدری برده که 3 تا دختر شو کشته....
آبرو ی مملکت تو رو خودت بردی وقتی که تو خونه قایم شده بودی وقتی که برادر و خواهرت و تو خیابو نا میکشتن
بزار یاهو و یا هر رسانه یه دیگه تو دنیا بگن که ایران دو بازیکن خودش و به خاطر شوخی شلاق زده و زندانی کرده
این آبروی تو رو میبره یا وقتی که همه دوباره برگردیم و این دو هموطن و بکشیم بالا؟
این نشد که تا وقتی دیدیم کسی افتاده زمین بریم هر که از راه میرسه یکیم بزنه تو سرش
بابا میگه به خدااااااا نفهمیدم!!!
اصلا فهمیده باشی حالش تو خودش نیست!
بهشون فوش مادر میدیم ,بی غیرت صدا شون میکنیم بعد انتظار داریم اعصاب شون هم سر جا باشه؟
خودتو بزار جای مادرش! پدرش! بچه اش! برادرش! خواهرش! این رسمش نیست بخدا!
دوست من نکن این کارو
این از یه ایرانی بعیده
دوست تون دارم
تموم شد.
راستی چه همه چیز از خبره 20.30 شبکه دولتی شروع شد! ما هم چه ساده همه جا جار زدیم! یکم فکر کنی ربطشو با اختلاسی که فراموش شد میفهمی!
غروب سرد یک روز پائیزی، باران رقصکنان روی شیشه ماشین میبارید. آخرین روزهای مهر ماه بود .پشت چراغ قرمز به تکاپوی مردم در پیادهرو نگاه میکردم. قطرات باران به زیبایی هر چه تمامتر تلوتلو خوران میبارید. تکاپوی مردم در آن عصر پائیزی سرد دیدنی بود.در رؤیای خود سیر میکردم که تقتق شیشه ماشین مرا به خود آورد. آن سوی شیشه بخار گرفته، چهره دخترکی با لپهای گل انداخته از سرما نمایان شد.
شیشه را پایین کشیدم، جعبه آدامس و شکلات جلوی چشمانم ظاهر شد، گرمای درون ماشین دستان یخزده دخترک را کمی جان بخشید. چشمان معصومش گواهی میداد از آن بچههای سمج نیست.دو بسته آدامس و دو بسته شکلات برمیدارم.با لحن کودکانهای به من گفت: آقا! چرا از هر کدوم دوتا برداشتین!؟
گفتم؛ آخه من دوتا خواهرزاده دارم، برای این که دعواشون نشه باید از هر چیزی دوتا بخرم. میشد حسرت این جمله مرا در چشمانش دید. بقیه پول را که به من داد گفتم؛ مال خودت.با خوشحالی کودکانهاش به پیاده رو رفت. زنی روی زمین یخزده از سرمای پائیزی خیابان .... نشسته بود، پول را به او داد، بوسهای بر گونه مادر نشاند و دوباره لیلیکنان به میان ماشینها آمد.
… چراغ سبز شده بود و من هنوز پشت چراغ سبز بودم! دخترک روی زمین پهن شده بود و ناله میکرد، آدامسها و شکلاتهایش پخش زمین شده بود.دخترک برای آخرین بار بوسه بر گونههای سرد مادر زد!