ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 | 31 |
به تو که رسیدم تنها شدم ، به جای قلبت ، غم
در دلم نشست و به جای تو ، اسیر تنهایی شدم
به تو که رسیدم دستان سرد غم را گرفتم و آرام در آغوش سرد بی محبتیها
خوابیدم
به تو که رسیدم انگار به هیچ چیز نرسیدم ، انگار راهی که رفتم بن بست بوده ،
اینجا ، آن جایی که میخواستم نبوده !
هیچگاه مرا درک نکردی ، هیچگاه بی وفایی هایت را ترک نکردی ، به جای اینکه
مرحمی برای دلم باشی ، دلم را پر از خون کردی !
در لحظه های دلتنگی نه تنها به سراغم نیامدی ، از من دورتر شدی ، با من مثل
غریبه ها شدی !
در لحظه های خواستنت ، با التماس میگفتم که میخواهمت ، نیامدی به کنارم و
همنشین غریبه ها شدی
من باورت کردم ، تو چشمهایت را بستی ، قلبم عاشقت شد و تو درها را بستی ،
به خیال تو بودم ، بی خیالم شدی ، تا آمدم به سویت ، رفتی، تا خواستم
احساستم را به تو بگویم فراموشم کردی
هر چه به دنبالت می آمدم ، تو راهت را کج میکردی ، هر چه میگفتم نرو ، تو
راه خودت را میرفتی ،تا اینکه به بیراهه رفتی و تو را گم کردم ، با اینکه
غرورم شکست اما باز هم برای دیدنت تمام کوچه پس کوچه ها زیر و رو کردم!
دوباره دیدمت ، چه با شوق به سویت دویدم ، حس کردم سایه ای را همراهت،آن
غریبه کیست در کنارت ، چه عاشقانه گرفته ای دستهایش !!!
به تو که رسیدم ، شکستم ، تو مرا زیر پاهایت له کردی و رفتی حتی به زمین هم
نگاه نکردی !
همیشه آغازش خوب است ، آخرش تاریک میشود ، من از شوق دیدنت، چشمهایم خیس
بود و آغازش را ندیدم ، حالا چگونه در این تاریکی آخرش را ببینم؟!