
بگذار اعتراف کنم که
بدجور دلم برایت تنگ شده
فکر نکن بی وفا هستم ، دلم از سنگ
نشده…
اعتراف میکنم اینک در حسرت روزهای
شیرین با تو بودنم
باور نمیکنم اینک بی توام
کاش میشد دوباره بیایی و یک لحظه
دستهایم را بگیری
کاش میشد دوباره بیایی و لحظه ای مرا
ببینی
تا دوباره به چشمهایت خیره شوم ،
تا بر
همه غم و غصه های بی تو بودن چیره شوم…
کاش میشد دوباره بیایی و لحظه ای نگاهت
کنم ، با چشمهایم نازت کنم
در حسرت چشمهایت هستم ،
چشمهایی که
همیشه با دیدنش دنیایم عاشقانه میشد
بگذار اعتراف کنم که بدجور دلم هوایت
را کرده
در حسرت گرمی دستهایت ، تا کی باید
خیره شوم به عکسهایت ،
هنوز هم عاشقم ، عاشق آن بهانه هایت…
کاش بودی و به بهانه هایت نیز راضی
بودم ،
کاش بودی و من دیگر از سردی نگاهت شاکی نبودم
هر چه خواستم از تو بگذرم از همه چیز
گذشتم جز تو ،
هر چه خواستم فراموشت کنم همه را فراموش کردم جز تو ،
هر چه
خواستم به خودم بگویم هیچگاه ندیدم تو را ،
چشمهایم را بستم و باز هم دیدم
تو را ،
هر چه خواستم دلم را آرام کنم ، آرام نشد دلم و بیشتر بهانه تو را
گرفت ،
هر چه خواستم بگویم بی خیال ،
بی خیالت نشدم و به خیالت تا جایی که
فکرش هم نمی کنی رفتم…
میخواستم با تنهایی کنار بیایم ، دلم
با تنهایی کنار نیامد ،
میخواستم دلم را راضی کنم ، یاد تو باز هم به سراغم
آمد ،
میخواستم از این دنیا دل بکنم ، دلم با من راه نیامد …
بگذار اعتراف کنم که دلم در چه حالیست ،
بدجور از نبودنت شاکیست ،
هر جا هستی برگرد که اصلا حالم خوب نیست….