وقتی عاشقم شد که دیگه دیر شده بود حالا می فهمم که چرا اول قصه ها میگن یکی بود یکی نبود یکی بود یکی نبود . این داستان زندگی ماست .
همیشه همین بوده . یکی بود یکی نبود . در اذهان شرقی مان نمی گنجد با هم بودن . با هم ساختن . برای بودن یکی ، باید دیگری نباشد.
هیچ قصه گویی نیست که داستانش این گونه آغاز شود ، که یکی بود ، دیگری هم بود . همه با هم بودند .
و ما اسیر این قصه کهن ، برای بودن یکی ، یکی را نیست می کنیم .
از دارایی ، از آبرو ، از هستی . انگار که بودنمان وابسته نبودن دیگریست .
هیچ کس نمیداند ، جز ما . هیچ کس نمی فهمد جز ما .
و آن کس که نمی داند و نمی فهمد ، ارزشی ندارد ، حتی برای زیستن .
و این هنری است که آن را خوب آموخته ایم . هنر نبودن دیگری !
بالاخره عدالت در مورد این مجرمان بی رحم اجرا شد.
جنایتکارانی که دختران و خانم ها را تا سر حد مرگ میترساندند بالاخره به سزای عملشان رسیدند و به چوبه ی دار آویخته شدند.
دیدن این عکس به افرادی که سابقه ی بیماری قلبی دارند و به دختران و پسران کمتر از 18 سال توصیه نمی شود.
اینجانب هیچ مسئولیتی پس از دیدن عکس قبول نمی کنم.
ادامه مطلب ...سلام
به علت درخواست و پرسش متعدد همکاران تصمیم گرفتم در این پست علت خطاهای مودم را بنویسم.
امیدوارم که به کارتون بیاد:
600 . اگر سیستم در حال شماره گیری باشد و دوباره شماره گیری نمایید ....
برای خواندن بقیه مطلب به ادامه مطالب بروید.
ادامه مطلب ...
خواستم خاطرم را با عشقی پاک صیقل دهم
تا پریشانی هایم تسکین یابد
و بر باغچه زندگی گلهای یاس سپید را آبیاری کنم؛
خواستم گلبرگ های احساسم را با عطر زندگی آشتی دهم
تا تکیه گاهی امن و ابدی برای روزای سرد زندگی مهیا کنم
ولی افسوس ...
این روزا دل آدما از سنگ شده؛
حرص و طمع تو دل همه سبز شده
هر روزی که میگذره آدمای بیشتری رو می بینیم که خیلی راحت روی شرافت ؛ صداقت
انسانیت و وجدانشون پا میذارن برای... تنها برای رسیدن به خواسته هاشون .
اصلا براشون مهم نیست که برای رسیدن به خواسته هاشون متوسل به دروغ ؛ ریا ؛ خیانت و... بشن
مهم فقط رسیدن هست ؛ چطور رسیدن و به چه بهایی رسیدن اصلا و ابدا مهم نیست.
هر روزی که میگذره ؛ آدمای بیشتری رو می بینیم که حرص این دنیا ؛ همه دنیاشون شده ،
و صداقت و معرفت کم رنگ و کم رنگ تر شده ،جنس آدما سرد و سخت و پر از بدی شده؛
دنیای امروز ما به دنیای از بدی ها و ناکامی ها تبدیل شده که در آن واژه های عشق و محبت پلی برای فریب
آدمایی شده که هنوز عشق را باور داشته وبرای رسیدن به آن حاضر به هر گونه از خودگذشتی هستند.. .
بقیه عکس ها در ادامه مطلب...
نظر فراموش نشود!!!
این روزها دیگر لازم نیست کسی از خانه بیرون بیاید، حتی قبضهای آب و برق و گاز و تلفن را هم میشود از همانجا پرداخت، با تماسی تلفنی میشود غذا سفارش داد، با دو سه بار کلیک کردن روی موس و یک مودم میشود روی کاناپه اتاق، همه دنیا را سیر کرد، اما قبول داری یک جای کار میلنگد؟ چیزی که نمیشود براحتی وصفش کرد؟ یک دلتنگی وحشتناک که میان لامپهای روشن، سیمهای رنگارنگ درهم و تیکتیک مدام دگمههای صفحه کلیدها پنهان شده است، دلتنگی که وقتی تنها میشوی، برق که میرود، خطوط تلفن که قطع میشود و اینترنت که از کار میافتد، حضورش را به رخ میکشد، بغض میشود و توی گلویت آشیانه میسازد. دلتنگی که نهیبت میزند: تکنولوژی گاهی رفیق انسانها نمیشود، رقیبشان میشود. دلتنگی که میپرسد: چرا مثل گذشتهها برای دعا خواندن دور هم جمع نمیشوید؟ چه شده است که دیگر باور نداری برکت در جمع است؟ چرا سعی نمیکنی خودت قرآن را بخوانی و چشمهایت را با دنبال کردن خطوطش تطهیر کنی؟ چرا گاهی به بهانه پرداخت قبضها از خانه بیرون نمیزنی؟ آخرین بار چه وقت، اهالی خانه را مهمان دستپختت کردی؟ چطور کلمات خشک و خالی چت و تصویری کدر از صورت یک عزیز، جایش را با دیدار و در آغوش فشردنش عوض کرده است؟ چه به سرت آمده که به جای چمدان بستن و سفر رفتن، با تصاویر مکانهای دیدنی و گردشی مجازی در فضای سهبعدی شهرها و موزهها، دلخوشی؟
این دلتنگی را باور کن! بگذار حرفش را بزند، شاید قانعت کرد و یادت باشد « شهریار کوچولو» ی کتاب آنتوان دو سنت اگزوپری وقتی مردی را دید که قرصهای ضدتشنگی میفروخت تا آدمها هر هفته 53 دقیقه در وقتشان صرفهجویی کنند، زمزمه کرد: «من اگر 53 دقیقه وقت زیادی داشته باشم خوشخوشک به طرف یک چشمه آب میروم...»
خیلی سخته که از دیدن کسی مشعوف بشی و به روی خودت نیاری
خیلی سخته که از همنشینی با یک نفر احساس خوشی بهت دست بده
و به روی خودت نیاری
خیلی سخته که تو آرزو داشته باشی کنار یه نفر باشی
و اون خبر نداشته باشه
خیلی سخته که تو از شنیدن صدای یه نفر لذت ببری و به روی خودت نیاری
خیلی سخته که تو موقع حرف زدن با یه نفر همه ی حواست ب
ه طنین صدای طرفت باشه و اون بی خبر
خیلی سخته که با گوشه و کنایه تو هزار موقعیت مختلف هزار نفر رو از احساست نسبت به یک انسان دیگه مطلع کنی
ولی طرف در نهایت بی اطلاعی به سر ببره
خیلی سخته که تو تنهایی خودت برای طرف بمیری و جلوش وانمود کنی که هیچ احساسی نسبت بهش نداری
خیلی سخته که در بعضی موارد انکارش کنی!
این ظلمه که یک نفر همه ی زندگیت شده باشه و نقش بازی کنی
این گناهه که یک نفر رو به معنای واقعی کلمه دوست بداری( دوست داشتنی که واسه هر ننه قمر کاکل به سر هزاررنگی خرجش نکرده باشی! دوست داشتنی که هیچ وقت به گذشته بیان نشود و لحظه های با ارزش زمان حالش رو تک تک ببوسی و نوازش کنی و در رسیدن لحظه ی بعدی غرق در انتظار باشی دوست داشتنی که با هر بار تکرارش یک تکه از وجودت رو دورش بپیچی و به طرفت بدی ) و مطلعش نکنی
این ظلمه، این ستمه ، نهایت نا مردیه!