و مسئولیتهای یک کودک هشت ساله را قبول می کنم.
می خواهم به یک ساندویچ فروشی بروم
می خواهم فکر کنم شکلات از پول بهتر است،
چون می توانم آن را بخورم!
می خواهم زیر یک درخت بلوط بزرگ بنشینم
و با دوستانم بستنی بخورم .
می خواهم درون یک چاله آب بازی کنم
و بادبادک خود را در هوا پرواز دهم.
می خواهم به گذشته برگردم،
وقتی همه چیز ساده بود، وقتی داشتم رنگها را،
جدول ضرب را و شعرهای کودکانه رایاد می گرفتم،
وقتی نمی دانستم که چه چیزهایی نمی دانم
و هیچ اهمیتی هم نمی دادم .
می خواهم فکر کنم که دنیا چقدر زیباست و همه راستگو و خوب هستند.
می خواهم ایمان داشته باشم که هر چیزی ممکن است
نمی خواهم زندگی من پر شود از کوهی از امتحانات ،
خبرهای ناراحت کننده و... می خواهم به نیروی لبخند ایمان داشته باشم،
به یک کلمه محبت آمیز،
...مال شما...
بالاخره تموم شد! یکسال خستگی و استرس کار و آزمون ،تماس و جلسه
کانون قلمچی هم با تمام خوبی ها و بدی هایش با تمام دعواها،ناراحتی هایش و ضدحال ها و شوخی های همکاران و مدیرانش تمام شد.
دیگه نه ازصبح جمعه سحرخیزی خبری هست نه از شیفت های خسته کننده!
دیگه نه از بخش نامه های گاه و بیگاه خبری هست نه از تماس های وقت و بی وقت!
اما با آن همه سختی باز چه خوش بود آن دوران:
جشن هایش،پاداش بعد از جلساتش،صبحانه هایش و کل کل با همکاران و مراقب و مسئولانش!!!
چه خاطرات تلخی و شیرینی که تو این مدت تجربه نکردم! از کنسل شدن آزمون و جلسه به خاطر برق تا اذیت کردن های گاه و بیگاه من.
ولی چه زود گذشت آن دوران و حالا فقط از آن دوران یه سری خاطره و عکس بیشتر نمانده!
عکس هایی که هرکدام هزارتا حرف با خود دارند و می توانند ساعت ها تو را به خود مشغول کنند و حتی اشکت را در بیاورند.
اما حالا زمان خداحافظی فرارسیده!
خداحافظی از همکارانی که یکسال با هم خندیدیم،با هم ناراحت شدیم،از هم دلگیر شدیم،با هم قهر کردیم،با هم آشتی کردیم و ...
هرچه بود تمام شد و حال هرکس می رود سوی سرنوشت خویش...
جز خاطراتی که می ماند وبس.
پی نوشت(1):بازم میگم هیچ وقت از تماس های وقت و بی وقت بعضی ها ناراحت نمی شدم.
پی نوشت(2): آزمونای فقط خوب بودن که تو سالن بود و بس. تو حوزه خودم که جز کار چیزی نبود.
پی نوشت(3):امیدوارم تمام کسانی که تو این یکسال باهم همکار بودیم در ادامه مسیر زندگی خود موفق باشند و به هرچه که می خواهند برسند.
این واژه ها به من که می رسند
قصه تمام
نمی شود که همین جوری دست از سر تو بردارم
و یک نقطه و دیگر هیچ؟!
می خواهم از قصه ای بگویم که
از ابتدا با نگاهی ناپایدار آغاز شد،
نگاهان بی قراری که
سوسوی آخرش دستان تو را تکان می داد
و بدرقه ی راهم بود..
چشمان بی قرارم به اشتباه با نگاهان مشتاق تو
گره خورد و قصه ساز من و تو شد.
قصه ای که نزدیک هوای تو نبود،
قصه ای که نزدیک دست های تو نبود.
با تصویری که از تو در گوشه ی ذهنم داشتم
به خانه برگشتم
برگشتم و
هوای تو دست از سر من بر نمی دارد،
من به اشتباه عـــاشق شدم...!
همیشه
با چشمانی بسته به لحظه ای فکر میکنم
که نگاهمان به اشتباه با یکدیگر
گره خورد...
این قصه تمام نشده است،
ولی من به پایان
رسیـــــده ام...!
پشیمانم که چرا احساسم را بیان کردم دیگر
نه به دیروزهایی که بودی فکر میکنم
نه به روزهایی که شاید بیایی...
میخواهم زندگی کنم!!!
خواستی باش خواستی نباش...
خواستم خاطرم را با عشقی پاک صیقل دهم
تا پریشانی هایم تسکین یابد
و بر باغچه زندگی گلهای یاس سپید را آبیاری کنم؛
خواستم گلبرگ های احساسم را با عطر زندگی آشتی دهم
تا تکیه گاهی امن و ابدی برای روزای سرد زندگی مهیا کنم
ولی افسوس ...